First day, leaving Yerevan
Finally I left Yerevan after such long time I was there waiting for my visa’s, even though I couldn’t get any.
My Armenian visa was going to expire on 26 and it was my last day I ever could stay in Yerevan. Actually last day I was going to leave but to be honest I was feeling to stay another day. After having all those beautiful days with Gagik in his house it was really hard to leave and I just kept postponing my journey to Georgia.
There was no time left…we had our last goodbye party (we had 3 times and I didn’t leave!!) and I packed.
On the morning of Sunday 25 of April I woke up a bit early. I finished my work left from last night and I woke up Gagik. We had breakfast and I came down. Just he told me “Hey Mohammad let have your hair cut before you leave!” I accepted and we went to the beauty solon to do my hair. It finished but he said let have the last coffee!! I laughed and we had it. To be honest I was happy too to spend more time with him as was going to leave him and I don’t know when would be next I can meet him.
I looked back….still I could see him. He was still on the street waving hands. After 100m I looked back again hoping to see him last but it was too late and he was gone from my sight, the road curved and I was pedaling in a hill getting out of the Yerevan.
I was quite happy to be on the bike again cycling. Fortunately weather was so nice that day, no rain and a beautiful sun was so cheerful, especially after all those raining days.
I had 70km to Sevan lake but I was not going to stay there as I couldn’t camp and it is a very cold place. As I wrote you before my tent has no cover anymore, so I cant use it when there is a possibility of rain or it is cold. So I had to pass Sevan and go farther down somewhere around Dilijan which is located in a lower altitude in the valley.
When I was passing the lake I wished a fish..I was dreaming of a fish but it was around 5:30pm and all restaurants were close, so I had no chance to stay there to eat.
When I was passing Sevan there was a guy the other side of the road sitting in the sun. he called me and asked me to go near him. I crossed the road and I went to meet him. It was so funny, he asked me some question and then by moving his hand told me ok now you can go!!! I was about to laugh, anger or …I don’t know what I can call that feeling. At first I told myself…shit, such a stupid guy. He even didn’t use any words and he just wants to ask me some questions!!! I laughed” Sometimes is like this mohammad…be patient and don’t care. Someone call you to offer you a cup of coffee and some just wants to cool down their curiosity”.
After I passed Sevan Lake I had few km to ride before I meet the tunnel and after tunnel I would have a long downhill all the way to Dilijan. Just before tunnel there were few people out in the nature near the road. The waved me a hand and called me. I laughed again and I jumped off the road. I left my bike and I went to meet them. They invited me to drink which I refused. But they offered me some food. After that the man who I found is the father of family asked me where you are going to sleep all by body language. I answered again via body language that I have a tent, I will sleep there. He told me again…”No problem, my house, sleep….” He could speak in German a bit and he continued in German but not a difference from German and Armenian as I could understand neither of them.
Anyway I followed them 5km on the way back to Sevan. We went to a church in between and then Savayokh was the village I could stay that night with the family.
Family of 6 person including 3 girls a boy and the parents…the Gevorgian family. They had fish that night for dinner which was so nice. Again another family, another experience of living with a family and enjoying life in a local house.
They had many guests that night. I met many people which was really cool. We had such a big party and I showed them many pictures from my journey and put some Iranian music.
On the next morning after I had my breakfast with the family I left them. The mother gave me a piece of bread which was baked just last night and some cheese made by her.
26 April 2011
ترک ایروان بعد از یک ماه
اولین روزپس از ترک ایروان
بالاخره بعد از زمانی طولانی اقامت در ایروان آنجا را ترک کردم، من در آنجا منتظر گرفتن ویزا بودم هرچند که موفق نشدم.
ویزای ارمنستان من هم در حال انقضا بود (در بیست و ششم) و این آخرین روزی بود که میتوانستم در ارمنستان بمانم.در واقع این آخرین روز بود و باید آنجا را ترک می کردم ولی حسم میگفت که یک روز دیگر می مانم!بعد از آن همه روزهای خوب و زیبا که با گاگیک و در خانه او بودم خیلی سخت بود که از آنجا برم بنابراین سفرم به گرجستان را به تعویق انداختم.
دیگر زمان زیادی نمانده بود…آخرین مراسم خداحافظی بود(آخر سه بار دیگر نیز نیز قصد رفتن کردم ولی نرفتم!)و من وسایلم را جمع کردم و کوله ام را بستم.
در صبح یکشنبه 25 آوریل یک کم زود از خواب بیدار شدم.کارهایی که از دیشب باقی مانده بود را انجام دادم و سپس گاگیک را بیدار کردم.صبحانه ای با هم خوردیم و من آماده رفتن شدم که او گفت “محمد اگر اجازه بدهی قبل از رفتن من از موهایت برای خوم داشته باشم”من قبول کردم و به اتفاق به یک آرایشگاه رفتیم و موهایم را کوتاه کردم .این کار هم تمام شد و او دوباره گفت بیا آخرین قهوه را نیز باهم بخوریم!دوتایی زدیم زیر خنده و لی اگر صادقانه بگویم من هم خیلی خوشحال بودم که زمانی دیگر را با او بگذرانم تا اینکه از او جدا شوم زیرا نمیدانستم دیگر کی اورا خواهم دید!
برگشتم پشت سرم را نگاه کردم او هنوز ایستاده بود و برایم دست تکان می داد.100 متر که جلو تر رفتم دوباره برگشتم که برتی آخرین بار نیز اورا ببینم اما دیگر خیلی دیر شده بود و او از دید من خارج شده بود!جاده چرخید و من روی تپه ای رکاب می زدم و ایروان را ترک می کردم!!
من خوشحال بودم که دوباره سوار بر دوچرخه ام و رکاب می زنم.خوشبختانه آن روز هوا هم خوب بود،بابرن نمی بارید و مخصوصا بعد از آن همه باران در روزهای گذشته آفتاب خیلی نشاط آورو لذت بخش بود.
70کیلومتر تا دریاچه سوان داشتم اما قصد ماندن در آنجا را نداشتم چون با توجه به هوای سرد آن منطقه امکان چادر زدن نبود. همانطور که قبلا نوشته بودم چادرم کاور ندارد و به این دلیل نمیتوانم در جایی که احتمال بارندگی هست آن را برپا کنم.بنابراین مجبور بودم که از دریاچه بگذرم و به جایی قدری پایین تر به نام دلیجان برسم که در ارتفاع کمتر و در دره واقع شده است.وقتی در حال عبور از کنار دریاچه بودم دلم ماهی می خواست و درفکرش بودم اما ساعت نزدیک 5.30 عصر بود و و همه رستوران ها تعطیل!پس هیج شانسی برای ماندن در آنجا و خوردن ماهی نداشتم.
در همین حال شخصی که در آن طرف جاده در زیر آفتاب نشسته بود مرا صدا زد و خواست تا کنرش بروم.من نیز از جاده رد شدم و به آن طرف رفتم تا اورا ببینم.خیلی خنده دار بود او چند سوالی از من پرسید و سپس با حرکت دستش به من نشان داد که برو!!!نمیدونستم خنده ام گرفته ،عصبانیم یا….نمیدانم که بگویم چه احساسی بود.در ابتدا به خودم گفتم…چه آدم احمقی!.او حتی کلمه ای نگفت فقط از من سوال پرسید!!!من خندیدم”گاهی اینطور است محمد صبور باش و اهمیت نده.یکی تورا به یک قهوه دعوت می کند و دیگری فقط می خواهد کنجکاوی خودش را آرام کند”
بعد از گذشتن از دریاچه سوان مساحت کمی را باید رکاب می زدم تا به تونل برسم و بعد از تونل میبایست یک سراشیی طولانی را تا دلیجان رکاب می زدم. نرسیده به تونل افرادی در طبیعت ، نزدیک جاده دیده می شدند. آنها برایم دست تکان دادند و صدایم کردند.من نیز به آنها لبخندی زدم وبه جاده رفتم از دوچرخه ام پیاده شدم و برای دیدار آن ها به سمتشان رفتم.آنهامن را به نوشیدنی دعوت کردند ولی من نپذیرفتم.اما آنها مقداری غذا نیز به من تعارف کردند.بعد از آن مردی که پیدا بود پدر خانواده است، ازمن پرسید که شب کجا خواهم خوابید(و همه این حرفها با زبان اشاره گفته شد)من هم با همان زبان اشاره به او گفتم که من یک چادر دارم که در آن می خوابم.او دوباره به من گفت:”مسئله ای نیست،خانه من ،خواب….”او می توانست یک مقدار آلمانی صحبت کند و به زبان آلمانی ادامه داداما برای من فرقی نداشت چون آن را م مانند زبان ارمنی بلد نبودم.
خلاصه من به دنبال آنها حدود 5کیلومتر به سمت دریاچه سوان رفتم.ما در بین راه به کلیسایی رفتیم و سپس به روستای ساوایخ رفتیم جایی که آن خانواده زندگی می کردند و من می توانستم شب را آنجا سپری کنم.آن ها خانواده ای گرجی، 6 نفره شامل 3 دختر و 1 پسر به همراه والدین بودند.آن شب آنها برای شام ماهی داشتند،واقعا عتالی بود.دوباره یک خانواده دیگر یک تجربه زندگی با خانواده ای دیگر و لذت بردن از زندگی در یک خانه محلی!
آنها در آن شب تعداد زیادی مهمان داشتند.من آدم های زیادی را آن شب ملاقات کردم .یک پارتی بزرکگ داشتیم و من تعداد زیادی از عکس های سفرم را به آنها نشان دادم و یک موزیک متن ایرانی نیز روی آنها گذاشتم.
روز بعد بعد از صرف صبحانه به اتفاق آن خانواده آنجا را ترک کردم.مادر خانواده به من یک نان داد که دیروزش پخته شده بود و کمی پنیر که خودش درست کرده بود.